سفرنامه :| !
هو الرحمن الرحیم
و پنج شنبه ناگاه بر آن شدیم که رخت بر بسته چند روزی از دود و دم ِ این شهر شلوغ به دامن ِ چین چین ِ طبیعت پناه برده ببینیم آنجا را هم می توانیم خراب کنیم و بگذاریم روی سرمان یا خیر :|
همان شب ِ پنج شنبه مقداری اساس از هر آنچه دم ِ دستمان آمد را چپاندیم داخل کیفی که راحت بتوانیم حملش کنیم ، دوربین و یک کیف دوشی و یاعلی مدد بسم الله ...
صبحانه را در سواد کوه خوردیم یا شاید هم فیروز کوه بود ؛
هر شهری بود گاو های نازی داشت !!!
تا زیر انداز را انداختیم تا در دامان ِ طبیعت بنشینیم کسی بوق زد و بعدش هم بلند فریاد که ؛
- گلابی !!!
- بله ؟! 0-0 !!
- گلابی !!
احساس کردیم با این قیمت گلابی اینکه یکی گلابی صدایمان کرده باید به خودمان افتخار کنیم و غرق در این افکار بودیم و یواشکی می خندیدیم که گفتند ؛
- بابا ! گلابی نمی خواین ؟!
این مدلیش را انصافا ندیده بودیم !!
کمی نشستیم و تا چشم بر هم زدیم دور و اطراف ساعت ِ دو بود که خودمان را در نزدیکی ِ ویلا دیدیم و همان حوالی پیاده شدیم و به پارکی رفتیم .
هنوز در حال و هوای غصه های رسوب کرده در این سینه بودیم ، فکرمان مشغول و چشم هامان بیشتر که اشک پشت اشک ، هنوز آب و هوای شمال کشورمان در سینه گل نکرده بود ، داشتیم تاب می خوردیم و غرق در این افکار ...
اولین ناهارمان را که خوردیم راهی ِ پارک شدیم تا باز هم همان آش و همان کاسه ...
فقط روی تاب
و گه گاهی بالا رفتن از آن نردبان ِ چهار متری و نشتن در بالای ِ بالایش .. .
شب شد و نفهمیدیم چطور عقربه های ساعت تا دوازده و یازده دویدند و ساعت شد یازده ...
همانطور غرق افکار بودیم که با صدای دو کودک دو و پنج ساله به خودمان آمدیم
- سلام :)
علاقه ی شدید ما در برقراری ارتباط با کودکان مخصوصا آن هایی که می آیند پارک وصف ناکردنی است ...
آمدند به بازی و کمی بعد خانواده هاشان هم رسیدند
یک خانواده ی بزرگ ِ یازده نفره که بعدها فهمیدیم خود ِ آن ها هم متشکل از سه خانواده بودند
چهار مرد و یک بیست و پنج صدم ِ مرد ( دو ساله :) ) و باقی خانم هایی که من در مقابل ِ حجابشان به زانو در آمده بودم و با وجود روسری ِ عربی بسته شده ام ، چادر ، جوراب و ساق و غیره ؛ خجالت می کشیدم ...
پوشیده ی پوشیده ...
سیاه ِ سیاه ...
به ابهت ِ شب
آمدند و برای شروع کمی تاب خورده حرف زدند و بعد بلندترین سرسره را انتخاب کردند ؛
سه نفرشان رفتند بالا و سر خوردند ،
دو نفر که با شدت به زمین خوردند و خنده هاشان تا آسمان رفت
و نفر آخر که آن بالا جییییغ می کشید می خواهم برگردم !
باقی خانواده آمدند سراغش و دست هاش را ول کردند و پاهاش را کشیدند و بخت برگشته جیغ می کشید ها جیییغ !!
قربان ِ حیا شان در این اوج بی حیایی که نیمه شب آمده بودند تا کسی نباشد و همه اش دائم می گفتند ، زشت نیست ؟!
دیدن ِ شادی آن ها بیشتر تازه تر شدن ِ این داغ بود ، پس بلند شدیم و خودمان را به ویلا رساندیم
دلمان می خواست بمانیم و بمانیم و بمانیم و به تماشا بنشینیم
یک آن احساس کردم چقدر دلتنگ ِ پدر هستیم
فکرمان پیششان بود
پس
شب اول با قرص خوابیدیم و تا ساعت 3 فردایش در خواب بودیم ...
خوابی مبهم ، پر از کابوس ...
ظهر بیدار شدیم ، کمی غذا خوردیم و باز رفتیم سراغ همان پارک
آفتاب داغ و سوزان داشت به زمینمان می زد
تنها پارکی بود که در این چند ساله اصالت خودش را حفظ کرده بود و همانطور فلزی و با سنگریزه باقی مانده بود ...
دوستش داریم و حس می کنیم
می فهمیم
او هم ما دوست دارد ...
کمی گذشت تا خودمان را دیدیم که در لب ساحل داشتیم نزدیک ِ عروسی با لباس ِ باز صورتی و بی حجاب می شدیم تا تبریک بگوییم و خواهش کنیم خوراک چشم های ... ؟! را جور نکنید و اولین روز زندگیشان را با گناه آغاز نکنند ، دختری که تا بالای زانو دامنش را بالا زده بود و در ساحل می دوید و می رقصید و دور خودش می چرخید تا فیلم عروسش ناب (!) شود !
داماد هم که انگار یک هویج ! با تیپ اسپرتش رقصیدن زنش را میان مردان .. ؟!
بگذریم که حتی گفتنش هم برایمان دردناک است
آمدیم مجدد در پارک
همان دختر های دیشبی ، این بار تنها ...
کمی حرف زدیم و آشنا شدم
تا ساعت یک و بیست دقیقه در پارک بودم ، مشغول بحث و متقاعد کردن در خصوص حجاب آقایان با سه نفر
گرم بحث شده بودیم که یکهو یک نفر از دور آمد دنبالمان !
آن هم با شلوارک و ... !!!
این همه بالای منبر رفتیم تهش ... :|
خب اصولا این که عده ای با بنده شدیدا مخالفند و نرود میخ آهنین در سنگ تقصیر بنده نیست !
تازه آمدن گفتن بیا هلت بدهم بنشین روی تاب و ما هم از همه جا بی خبر نشستیم و در وهله ی اول چادرمان را از روی سرمان به زیر کشیدند !
بعد هم که آنقدر جیغ کشیدیم و التماس کردیم که جان مادرت چرخ و فلک را نگه دار که او هم می چرخاند و عجیب لذت می برد ، دیگر گلو مان می سوخت !
این همه حرف زدم :| تهش ...
کمی بازی کردیم
و گذشت تا فردایش ...
روز ِ آخر تا می شد آتش سوزاندیم
یخمان باز شده بود !
صبحش تنها رفته بودیم پارک
از سرسره ها تک به تک بالا رفتیم و سر خوردیم و باز هم کودک درونمان نق میزد فلذا از آن طرف سرسره که لیز می خورند رفتیم بالا :| آن هم با کفش ! به دم دمای پله ها داشتیم می رسیدیم که ناگاه چادرمان زیر پامان گیر کرد و جای شما خالی با صورت سرسره را طی کردیم ! آدم نشدیم !!!
یک پروانه شکار کردیم و صبر کردیم دوستانمان آمدند حسابی دنبالشان کردیم که حسابی می ترسیدند ! خلاصه اش آمدند و با هم رفتیم بالای سرسره بلند ِ و با سلام و صلوات یاعلی مدد ، جای شما خالی من چنان از سرسره پرت شدم که بچه ها ترسدند و خودمان قاه قاه می خندیدیم
رفتیم غروب را تماشا کردیم و در ساحل تا می توانستیم دویدیم و جیغ کشیدیم و نفس نفس زدیم
آمدیم و ایستادیم به والیبال و وسطی
تهش هم همانطوری نشستیم روی زمین و کلی حرف زدیم
آمدیم برویم برای شام که در راه پای ما چنان پیچ خورد که جیغمان تا هفت آسمان رفت ، دو نفر مرا گرفته بودند تا به ویلامان رسیدیم ، هی تعارف می کردند شما بفرمایید :|
آخرش گفتم ببین ! باید شما بری جلو منو ببری :| !
رفتیم و فردا صبحش راه افتادیم
جایتان خالی
چسبید ناهار با قاشق و چنگال پشت فرمان !
و حدود یک ساعت بعد :
پلیس از دور اشاره کرد
- سلام ، میخوای جریمه کنی ؟!
- بله
- کار ِ بدی می کنی D:
- شما کار بدی می کنی سرعت میری :|
- از دست این دو تا بچه های سرتق :/
من 0-0
بچه سرتق
و کمی بعد
- ئه خانم ! هم گواهینامتون یه ساله باطل شده هم کارت ملی !!! :|
شکر خدا باعث خنده و شادی مامورین راهنمایی و رانندگی شدیم !
تهش هم یک عکس گرفتیم باهاشان :|
ــــــــــــــــــ
+ چرت نوشته ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )
+ تقسیم ِ یک احساس ِ خوب ..
کلمات کلیدی :